به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا

 

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد

شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى نخستین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.

زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:مرا بغل کن !

زن پرسید: چه کار کنم؟!

و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود...

به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با شگفتی پرسید: چرا؟! تقریبا به بیمارستان رسیده ایم !!!

زن پاسخ داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند !

شوهر ، همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است...

 

 

سخن روز : در عجبم از اين زنان كه از خدای به اين بزرگی فقط شوهر می خواهند و از شوهر به اين درماندگی تمام دنيا را!!! شكسپير





تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:بغلم کن,,
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 78 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی